هرکه سودای تو دارد چه غم از هر دو جهانش

هر که سودای تو دارد چه غم از هر دو جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل  تو دارد که ندارد غم جانش
هر که از یار تحمل نکند یار مگویش
وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش
به جفایی و فقایی نرود عاشق صادق
مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش
شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت
که همه عمر نبودست چنین سرو روانش
گفتم از ورطه عشقت به صبوری به در آیم
باز می بینم و دریا نه پدید است کنارش
عهد ما با تو نه عهدی است که تغیر بپذیرد
بوستانی است که هرگز نزند باد خزانش
گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده بر افتد ز سر راز نهانش
نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش

مطرب مهتاب رو

مطرب مهتاب رو، آنچه شنیدی بگو
ما همگان محرمیم، آنچه بدیدی بگو
ای شه و سلطان ما، ای طربستان ما
در طلب جان ما بر چه رسیدی بگو
نرگس خمار او، ای که خدا یار او
دوش زگلزار او، هر چه بچیدی بگو
ای شده از دست من، چون دل سرمست من
ای همه را دیده تو، آنچه گزیدی بگو
می کشدم می به چپ، می کشدم دل به راست
رو که کشاکش خوش است، تو چه کشیدی بگو
می به قدح ریختی، فتنه بر انگیختی
کو خرابات را تو چه کلیدی بگو
شور خرابات ما، نور مناجات ما
پرده حاجات ما، هم تو دریدی بگو
ماه به ابر اندرون، تیره شده ست و زبون
ای مه کز ابرها، پاک و بعیدی بگو
ظل تو پاینده باد، ماه تو تابنده باد
چرخ تو را بنده باد، از چه رمیدی بگو
عشق مرا گفت دی، عاشق من چون شدی
گفتم بر چون متن ز آنچه تنیدی بگو
مرد مجاهد بدم، عاقل و زاهد بدم
عافیتا همچو مرغ، از چه پریدی بگو