وقتی که صبح از خواب بیدار می شی و هیچ عشقی رو در خودت احساس نمی کنی،
وقتی که خودتو به صورت یک توده سلول که مثل یه ارتش بی احساس کار خودشونو انجام می دن می بینی،
من واقعا حالم داره از این زندگی به هم می خوره،
وقتی کسی رو که روزی برات یه دوست واقعی محسوب می شد از دور می بینی و حاضر نیست حتی یه دست برات تکون بده،
وقتی که آدما اونقدر ضعیفن که حاضرن به راحتی آب خوردن حق هر کسی رو زیر پا بذارن،
آدم ها با اون آرزو های کوچک نفرت انگیز، فقط برای خوردن و خوابیدن تولید مثل کردن،
وقتی می بینی توی این دنیا حتی یک نفر هم نیست که بهت اعتماد کنه، و وقتی به هیچ کس نمی شه اعتماد کرد،
وقتی که هیچ عشقی رو احساس نمی کنی،
این وقتیه که نفرت انگیز ترین ملودی عالم نا خودآگاه توی ذهنم میاد، سکوت محض یا فریاد،
استادم می گفت، نفرت همیشه قوی تر از عشقه،
شاید راست می گفت، کافیه که عشق نباشه، این موقعه س که نفرت دلیلی برای نیومدن نداره!
گاهی وقتا آرزو می کنم وجود نمی داشتم،
گاهی وقتا احساس می کنم وجود ندارم،
این خیلی وحشتناکه!