یکی از تصاویری که همیشه ذهن مرا به خود مشغول می کرد، زندگی آن پیرزن و دخترش بود. آنها تنها زندگی می کردند، خانه آنها قطعآ قدیمی ترین خانه ای بود که من به عمرم دیده بودم. دیوارهایش مرا به یاد خرابه ها می انداخت، هیچ وقت به آنها دست نزدم، ولی مطمئنم که اگر کسی به آن دست می زد دیوار فرو می ریخت. من و پسر عمویم با هم که به مدرسه می رفتیم از روبرو خانه آنها را می دیدیم، ولی هیچ وقت به آن نزدیک نمی شدیم، دلیلش هم واضح بود، آنها چند تا سگ داشتند که به همه کسانی که از آنجا رد می شدند پارس می کردند، آنها زیاد بودند و زاد ولد می کردند. من و پسر عمو آنها را کم کم شناخته بودیم و وقتی یکی شان کم می شد یا یکی بهشان اضافه می شد، مورد بحث ما قرار می گرفت. من اوائل از سگ ها می ترسیدم ولی کم کم با آنها کنار آمدم، حتی وقتی که از مدرسه بر می گشتیم و وقت کافی داشتیم، کمی سر به سرشان هم می گذاشتیم. با این حال هیچ وقت به آن خانه نزدیک نشدیم. فکر کنم یک بار سر یک پوز زنی بود که جرئت کردم و از کوچه باریکی که از کنار دیوار آنها می گذشت به سرعت دویدم. مساله فقط سگ ها نبودند، اصلا این خانه حس غریبی داشت که ما را می ترساند. داخل خانه را می شد دید ولی هیچ وقت ساکنان مرموز آن را نمی شد دید، من فقط چند بار دیدم که آنها داخل یا خارج می شوند. سگ ها را با خود جایی نمی بردند و نمی فهمیدیم کجا می روند. پیر زن زیاد هم پیر نبود و به خوبی راه می رفت، لباس هایش کاملا کهنه و رنگ و رو رفته بودند. کاش جزئیات بیشتری از او به یاد داشتم، البته علت این که خوب او را به یاد ندارم این است که به او اصلا نگاه نمی کردم، علت این که به او نگاه نمی کردم زیبایی و حالت بسیار جالب دخترش بود. او خیلی از من بزرگتر بود ولی به شدت مرا به خود سرگرم می کرد، بعضی وقت ها آرزو می کنم کاش یک بار دیگر او را می دیدم. لباس کردی می پوشید و مثل مادرش شنل می انداخت، البته شنل او ، بر خلاف شنل مادرش نو و تمیز بود. همیشه لبخند می زد، یقین دارم احساس خوشبختی می کرد، او غیر از زیباییش هیچ چیز دیگری نداشت، فکر کنم سواد هم نداشت. با همه این اوصاف حالت اسرار آمیز او در ترکیب با زیباییش کاملا مسحور کننده بود. آنها همسایه خاله ام بودند و من همیشه پسر خاله ام را سوال پیچ می کردم ولی او هم درباره آنها چیز زیادی نمی دانست، اگر می دانست نمی گفت، اگر هم گفت من الان چیزی به یاد ندارم. کاش می دانستم آنها الان کجا هستند، شاید خانه شان تا حالا خراب شده باشد، شاید مرده باشند، یا از آنجا رفته باشند، به سر سگ هایشان چه آمد. هر دفعه که به گهواره می روم می بینم خانه های قدیمی از بین رفته اند و جای آنها را خانه های بد رنگ و بی قواره آجری گرفته اند. بعضی از کوچه های قدیمی دیگر وجود ندارند. دیگر از آن دخترهای خوشگل با آن شنل های نو خبری نیست، و ازخاله و پسر خاله و پسر عمو هم که الان دیگر ساکن شهر شده اند. در آن کوچه های قدیمی که زمانی پر از آشنا بود - اگر اثری از آنها مانده باش- به غریبه هایی برخورد می کنم که مرا غریبه تر از خودشان می دانند.
نظرات 1 + ارسال نظر
pooya شنبه 21 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 11:57 ق.ظ http://www.pooyak.com

سلام :) هیچ عکسی نداری از گهواره بذاری؟

مخلصیم آقا پویا که به وبلاگ ما سر زدی. من الان دیدم.
از گهواره عکس توی ۳۶۰ دارم.
خوش بگذره.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد