زمانی یک معشوقه داشتم. لحظاتی بود که او مرا پر از زندگی می کرد. راه رفتن با او، صحبت کردن با او و به او فکر کردن به او مرا از همه دنیا بی نیاز می کرد. آن روزها نیاز به نوشتن و ساز زدن در من مرده بود.
داشتن یک لحظه ناب از عشق، می تواند تنها انگیزه یک انسان برای ادامه زندگی باشد. شاید به خاطر این که دنبال عشق ناب بودم از او جدا شدم، فقط برای یک لحظه فکر کردم عشق جای دیگری است، فکر کنم عاشق کس دیگری بودم ولی بعد از جدا شدن، سراغ آن دیگری هم نرفتم، شاید عشق ناب همان است که یافت می نشود.
هرگاه سخن از جنبه حیوانی زندگی انسان پیش می آید، همه یاد نان و مسکن و تولید مثل می افتند، از این لحاظ زندگی یک معتاد دارای جنبههای انسانی تری است. ما شب و روز دنبال پول و مقام و موفقیت هستیم در حالی که یک الکلی به دنبال خود است. حیوانات هم شب و روز دنبال خورد و خوراک و تولید مثل هستند. فقط انسان است که در زیبایی فنا می شود. به نظر من همه اینها یک هدف را دنبال می کنند، با این تفاوت که برای معتاد، نه تنها هدف بلکه خود مسیر هم سوال برانگیز و مجهول است.