شعر: زویا
آهنگ: سیاوش قمیشی
من خالی از عاطفه و خشم
خالی از خویشی و غربت
گیج و مبهوت بین بودن و نبودن
عشق آخرین همسفر من
مثل تو منو رها کرد
حالا دستام مونده و تنهایی من
ای دریغ از من
که بیخود مثل تو گم شدم تو ظلمت تن
ای دریغ از تو
که مثل عکس عشق هنوزم داد می زنی تو آینه من
وای گریه مون هیچ، خنده مون هیچ،
باخته و برنده مون هیچ
تنها آغوش تو مونده غیر از اون هیچ
ای مثل من تک و تنها
دستامو بگیر که عمر رفت
همه چیم تویی زمین و آسمون هیچ
در تو می بینیم، همه بود و نبود
بیا پر کن منو ای خورشید دل سرد
بی تو می میرم مثل قلب چراغ نور تو بودی
کی منو از تو جدا کرد
There is surely nothing other than the single purpose of the present moment. A man's whole life is a succession of moment after moment. If one fully understands the present moment, there will be nothing else to do, and nothing else to pursue.