خالی


شعر: زویا
آهنگ: سیاوش قمیشی

من خالی از عاطفه و خشم
خالی از خویشی و غربت
گیج و مبهوت بین بودن و نبودن

عشق آخرین همسفر من
مثل تو منو رها کرد
حالا دستام مونده و تنهایی من

ای دریغ از من
که بیخود مثل تو گم شدم تو ظلمت تن
ای  دریغ از تو
که مثل عکس عشق هنوزم داد می زنی تو آینه من

وای گریه مون هیچ، خنده مون هیچ،
باخته و برنده مون هیچ
تنها آغوش تو مونده غیر از اون هیچ
ای مثل من تک و تنها
دستامو بگیر که عمر رفت
همه چیم تویی زمین و آسمون هیچ

در تو می بینیم، همه بود و نبود
بیا پر کن منو ای خورشید دل سرد

بی تو می میرم مثل قلب چراغ نور تو بودی
کی منو از تو جدا کرد

 

There is surely nothing other than the single purpose of the present moment. A man's whole life is a succession of moment after moment. If one fully understands the present moment, there will be nothing else to do, and nothing else to pursue.

یکی از تصاویری که همیشه ذهن مرا به خود مشغول می کرد، زندگی آن پیرزن و دخترش بود. آنها تنها زندگی می کردند، خانه آنها قطعآ قدیمی ترین خانه ای بود که من به عمرم دیده بودم. دیوارهایش مرا به یاد خرابه ها می انداخت، هیچ وقت به آنها دست نزدم، ولی مطمئنم که اگر کسی به آن دست می زد دیوار فرو می ریخت. من و پسر عمویم با هم که به مدرسه می رفتیم از روبرو خانه آنها را می دیدیم، ولی هیچ وقت به آن نزدیک نمی شدیم، دلیلش هم واضح بود، آنها چند تا سگ داشتند که به همه کسانی که از آنجا رد می شدند پارس می کردند، آنها زیاد بودند و زاد ولد می کردند. من و پسر عمو آنها را کم کم شناخته بودیم و وقتی یکی شان کم می شد یا یکی بهشان اضافه می شد، مورد بحث ما قرار می گرفت. من اوائل از سگ ها می ترسیدم ولی کم کم با آنها کنار آمدم، حتی وقتی که از مدرسه بر می گشتیم و وقت کافی داشتیم، کمی سر به سرشان هم می گذاشتیم. با این حال هیچ وقت به آن خانه نزدیک نشدیم. فکر کنم یک بار سر یک پوز زنی بود که جرئت کردم و از کوچه باریکی که از کنار دیوار آنها می گذشت به سرعت دویدم. مساله فقط سگ ها نبودند، اصلا این خانه حس غریبی داشت که ما را می ترساند. داخل خانه را می شد دید ولی هیچ وقت ساکنان مرموز آن را نمی شد دید، من فقط چند بار دیدم که آنها داخل یا خارج می شوند. سگ ها را با خود جایی نمی بردند و نمی فهمیدیم کجا می روند. پیر زن زیاد هم پیر نبود و به خوبی راه می رفت، لباس هایش کاملا کهنه و رنگ و رو رفته بودند. کاش جزئیات بیشتری از او به یاد داشتم، البته علت این که خوب او را به یاد ندارم این است که به او اصلا نگاه نمی کردم، علت این که به او نگاه نمی کردم زیبایی و حالت بسیار جالب دخترش بود. او خیلی از من بزرگتر بود ولی به شدت مرا به خود سرگرم می کرد، بعضی وقت ها آرزو می کنم کاش یک بار دیگر او را می دیدم. لباس کردی می پوشید و مثل مادرش شنل می انداخت، البته شنل او ، بر خلاف شنل مادرش نو و تمیز بود. همیشه لبخند می زد، یقین دارم احساس خوشبختی می کرد، او غیر از زیباییش هیچ چیز دیگری نداشت، فکر کنم سواد هم نداشت. با همه این اوصاف حالت اسرار آمیز او در ترکیب با زیباییش کاملا مسحور کننده بود. آنها همسایه خاله ام بودند و من همیشه پسر خاله ام را سوال پیچ می کردم ولی او هم درباره آنها چیز زیادی نمی دانست، اگر می دانست نمی گفت، اگر هم گفت من الان چیزی به یاد ندارم. کاش می دانستم آنها الان کجا هستند، شاید خانه شان تا حالا خراب شده باشد، شاید مرده باشند، یا از آنجا رفته باشند، به سر سگ هایشان چه آمد. هر دفعه که به گهواره می روم می بینم خانه های قدیمی از بین رفته اند و جای آنها را خانه های بد رنگ و بی قواره آجری گرفته اند. بعضی از کوچه های قدیمی دیگر وجود ندارند. دیگر از آن دخترهای خوشگل با آن شنل های نو خبری نیست، و ازخاله و پسر خاله و پسر عمو هم که الان دیگر ساکن شهر شده اند. در آن کوچه های قدیمی که زمانی پر از آشنا بود - اگر اثری از آنها مانده باش- به غریبه هایی برخورد می کنم که مرا غریبه تر از خودشان می دانند.