این و تو نمی فهمی

کاش امروز می تونستم یه چیزی بنویسم.
زبونم قفل شده، به هیچ چیزی میلی ندارم. زندگی رو دادم دست اتوپایلوت!
حتی اهمیت نمی دم که حوصله دارم یا ندارم، کارام رو اتوپایلوت انجام می ده.
تا همین دیروز پر از شوق زندگی بودم، الان چطورم؟ بد می گذره؟ نه! خوش می گذره؟
مسلما نه!
حقیقتش اینه که هیچ کس نمی تونه تو کل زندگیش حتی یه جمله درست بگه،
همه مون داریم چرت و پرت می گیم، اگه نگیم چی کار کنیم؟ دنیا تعطیل میشه!
ما کجا داریم می ریم؟ تا حالا کجا بودیم؟
یه لحظه! یه لحظه معلق توی تاریکی محض، معلق!
تنهای تنها،
کاش تو هم مثل من برای یه لحظه  این تنهایی رو احساس می کردی!
 اون وقت یا ما می مردیم یا تنهایی.

یه گوشه از عشق

وقتی مرد، اصلا ناراحت نشدم، هیج احساسی نداشتم،
حتی مراسم ختمشو هم نرفتم.
بعضی ها گفتن تو بی احساسی ولی من حتی اگه احساسی هم داشتم برام فرقی نمی کرد که برم یا نرم.
اصلا من برای مردن هیچ کسی تا حالا ناراحت نشدم.
خیلی حساس بود، خیلی زیاد انتقاد می کرد، همیشه نگران ما بود.
بعضی وقت ها، ساعت هفت صبح از صدای داد و هوارش بیدار می شدم،
از دست پسرهاش یا عروساش ناراحت که می شد، می اومد خونه ما داد و بیداد راه می انداخت،
فکر کنم پدر و مادر من تنها کسانی بودند که به حرفاش گوش می دادند.
بین نوه هاش من همیشه جوابشو می دادم، چند بار حسابی با هم دعوامون شد،
ولی هر وقت که برای یه مدتی منو نمی دید، دلش برام تنگ می شد.
الان من دلم براش تنگ شده، برای اولین بار تو زندگی
اصلا براش فرق نمی کرد که دوسش داری یا نه، فقط چون نوه اش بودی دوست داشت.
خیلی  راحت مرد، یه شب خواهرم زنگ زد گفت مرده! بعد هم حرفای دیگه مونو زدیم.
الان قبرش کنار قبر پدر بزرگم، تو زیارتگاه بابا اسکندر.
مادر بزرگ یه گوشه از عشقه!

توی تراس نشسته بودم، وزش باد درختان را و مرا مسحور خود کرده بودند. آسمان بی کران و ابرهای غول پیکر فضای سه بعدی مخوفی ساخته بودند که هواپیمای غول پیکر در آن محو می شد. من چه بودم، درخت، ابر یا یکی از آجر های ساختمان؟
حقیقی ترین لحظه ی انسان، لحظه ایست که ماده خود را احساس می کند.  نیاز او خالی شدن از وجود است، از همه چیز از عشق، از تنفر  و  غرور و از روح .
 لحظه ی نیستی! لحظه ای که ابر و درخت و آسمان را همزاد خود می پنداری، لحظه ای که مرز بین جسم و ذرات پیرامون را حس نمی کنی!