منجمد...

من زیاد دوست ندارم حرف هام نقل قول حرف های دیگران باشه ولی امروز یه شعر یادم اومده که دقیقا بیانگر احساساتم در رابطه با یه مساله خاصه...

You only see what your eyes want to see
How can life be what you want it to be
You're frozen
When your heart's not open

You're so consumed with how much you get
You waste your time with hate and regret
You're broken
When your heart's not open

Mmmmmm, if I could melt your heart
Mmmmmm, we'd never be apart
Mmmmmm, give yourself to me
Mmmmmm, you hold the key

Now there's no point in placing the blame
And you should know I suffer the same
If I lose you
My heart will be broken

Love is a bird, she needs to fly
Let all the hurt inside of you die
You're frozen
When your heart's not open

Mmmmmm, if I could melt your heart
Mmmmmm, we'd never be apart
Mmmmmm, give yourself to me
Mmmmmm, you hold the key

You only see what your eyes want to see
How can life be what you want it to be
You're frozen
When your heart's not open

Mmmmmm, if I could melt your heart
Mmmmmm, we'd never be apart
Mmmmmm, give yourself to me
Mmmmmm, you hold the key

Mmmmmm, if I could melt your heart
Mmmmmm, we'd never be apart
Mmmmmm, give yourself to me
Mmmmmm, you hold the key

If I could melt your heart

متن آهنگ منجمد از مدونا.

معجزه!

قدیمی ترین خاطره ای که به یاد دارم،مربوط به خاطره شیر خودنم از مادرم است. شاید کمی خارق العاده به نظر برسد ولی این خاطره را من همیشه در ذهن داشته ام و آن را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد، با این حال هروقت آن را برای کسی تعریف کرده ام، جز خنده چیزی دریافت نکرده ام. کسی باور نمی کند که من خاطره بزرگترین عشق تاریخ را در دلم داشته باشم.
عشق مادر... عشقی که به صورتی باور نکردنی بی حد و مرز و ناب است. ممکن نیست کسی این محبت عمیق را که در حق او شده است، فراموش کند، اگر قابل فراموشی بود، در این دنیا کسی دیگر عاشق نمی شد.
صحنه ها درست یادم نیست،همه چیز مبهم و کدراست. ما در نوزادی چون هنوز اطلاعات کافی برای دسته بندی اطلاعات را نداریم ، از خاطرات آن زمان که در ضمیر ناخودآگاه داریم، به ندرت چیزی دست گیرمان می شود. به همین دلیل معمولا فکر می کنیم چیزی را به خاطر نمی آوریم. مادرم، بعضی وقت ها در حال راه رفتن به من شیر می داد، راه رفتن او را کاملا به یاد دارم، از این حالت خوشم می آمد، در این هنگام، فضای جلوی چشمانم تاریک می شد و بعد روشن می شد. بعد ها فهمیدم که این روشنایی مربوط به پنجره بزرگی بود که در اتاق داریم. بعضی وقت ها هم نشسته به من شیر می داد.
یادم هست که احساس آرامش می کردم. توصیف آن همه راحتی و احساس امنیت که در آغوش او وجود داشت،با کلمات برای من غیر ممکن است چون در دنیایی که کلمات در آن استفاده می شوند، چنین امنیتی وجود ندارد... دنیای عشق های نیمه کاره و ناخالص.