حیلت رها کن عاشقا

حیلت رها کن عاشقا، دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درا، پروانه شو پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن، هم خانه را ویرانه کن
وانگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو
رو سینه را چون سینه ها، هفت آب شوی از کینه ها
وان گه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
باید که جمله جان شوی، تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می روی، مستانه شو مستانه شو
آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده
آن گوش و عارض بایدت، دردانه شو دردانه شو
چون جان تو شد در هوا، ز فسانه شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان، افسانه شو افسانه شو
اندیشه ات جایی رود، وانگه ترا جایی کشد
ز اندیشه بگذر چون قضا، پیشانه شو پیشانه شو
گر چهره بنماید صنم، پر شو از و چون آینه
و ر زلف بگشاید صنم، رو شانه شو رو شانه شو

زنده وار

چه غریب ماندی ای دل نه غمی نه غمگساری
نه به انتظار یاری نه زیار انتظاری

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری

چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره ایست باری

دل من چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری

نرسید آنکه ماهی به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری

همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فروخلید خاری

سحرم کشیده خنجر که چر ا شبت نکشته است
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

به سرشک همچو باران ز برت چه بر خورم من
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری

سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که بغیر مرگ دیگر نگشایدت کناری

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری

بی تو مهتاب...

بی تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

در نهان خانه جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه محو تماشای نگاهت.

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فروریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید: تو به من گفتی:
-"از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن،
آب، آیینه عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی ، چند از این شهر سفر کن!"

با تو گفتم: " حذر از عشق!-ندانم
سفر از پیش تو نتوانم،
نتوانم!

روز اول ، که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم..."

باز گفتم که:"تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم!"

اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، ناله تلخی زد و بگریخت...

اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم.
نگسستم، نرمیدم.

رفت درظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم...

بی تو، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!